سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

دلم می خواهد –گاهی- که تمام وجودم را بالا بیاورم .

    نظر

دلم می خواهد – گاهی – که تمام وجودم را بالا بیاورم .
و تمام درونم  را از هرچه هست و نیست خالی کنم .
ماه هاست چیزی در سینه ام سنگینی می کند  . نمیدانم چیست . قلبم ، خیلی سنگین شده . خیلی درد ناک شده . خیلی حساس شده .آنقدر که با کوچک ترین نهیبی چشم هایم مهیای گریه می شوند . نفس هایم به زحمت می آیند و می روند . بغض سوزنده ای همواره گلویم را آزار می دهد . بغضم را که به زحمت می بلعم دردی در تمام تنم می پیچد . بغض ، حتی راه حرف زدنم را هم بسته است . دارد خفه ام می کند. حرف زدن برایم دشوار است ... بیم آن دارم که تا دهان برای صحبت باز می کنم ، بغضم مجال فرار بیابد و رها شود . و اگر رها شود... های های گریه امانم را می برد .
بغضم را رها نمی کنم و های های مشغول زاری نمی شوم .
فقط گاهی آرام و بی صدا اشک می ریزم . آنقدر آرام و بی صدا که تا به صورتم نگاه نکنی نمی فهمی مشغول اشک ریختنم .
ساکت ساکتم .
قلبم ،  خیلی آرام شده . گمانم از تپش افتاده باشد . قلبم ،‌انگار دیگر نمی زند .
انگار دست و پای کوچکم را با زنجیر بسته اند ، محکم .
اینجا نیستم . در یک دنیای دیگر سیر می کنم . پاهایم را روی زمین نمی گذارم ، روی هوا می گذارم .
راه نمی روم . که در خود توان راه رفتن نمی بینم . انگار که دست باد مرا با خود به جلو می برد . مرا با خود به یک نقطه ی ناپیدای دور می برد .
غمگین نیستم ، مبهوتم .
خیره ام .
متحیرم .
خوشحال نیستم ، ماتم .
توی دنیا ، غریبه ام . غریبم .
مال اینجا نیستم .
اینجا کوچکتر از آن است که بتواند مرا در خود جای دهد . مرا به زور در این تنگنای بی ارزش جای داده اند. دست و پایم را هم بسته اند . قدرت پرواز را از قلبم سلب نموده اند . قلبم را هم در قفسی زندانی کرده اند .
دلم می خواهد –گاهی- که تمام وجودم را بالا بیاورم .